شکوفه های صورتی | ||
به نام خدا
ما برگشتیم منم که با نگاه نتونسته بودم بچه ها را بشناسم یه دفعه به ذهنم رسید که بچه های که الان اینجا هستن تو اون تاپیک که گفتم تو انجمن نصف جهان گذاشته بودناااااااااا می یان و مطلب می گذارن برا همین گفتم اگه میشه برین تو فسمت انجمنها تا دوستم با انجمنا هم آشنا بشه وقتی وارد صفحه انجمنا شد دیدم کسی که الان مطلب ثبت کرده زحل 86 هست به خودم گفتم خب پس زحل اینجاست یه نگاهی کردم که ببینم کدوم می تونن زحل باشن
که بازم تفکرات ما نتیجه ای نداد در همین حین دیدم همه بچه ها یه کارت های دارن که اسمشون روی اون کارت هست گفتم بگذار ببینم اونی که کنار ما بود و راهنمایمون می کرد اسمش چیه ... اومدم نگاه کنم که دیدم متوجه نگاه من شد که منم فوری اون طرف را نگاه کردم و دیگه نشد در این بین دوستمم ثبت نامش تمام شد و منم که دیدم نشد دیگه طاقت نیاوردم و گفتم از بچه های انجمن کسی اینجا هست حالا ما اینا گفتیم ، گفت شما از بچه های انجمنی ما هم یه لبخندی زدیم که یعنی بله بعد پرسیدم زحل 86 هم اینجاست که متوجه شدم بابا خودشههه اونی که این همه تا حالا داشتیم باهاش حرف می زدیم و راهنمایمون می کرد خود زحل بود بعد ازم پرسید که اسممم تو انجمنا چیه که منم گفتم من معروفم اگه بگم منو زود میشناسی اینا که گفتمممم( این طور که خودش بعدا گفت که منتظر بود فقط من اسم انجمنا را بیارم مثل اینکه از قبل منو شناسایی کرده بود ) گفت صبااااااااااااا منو باش این طوری جل الخالق این چه طور به این زودی منو شناخت البته زیادم تعجب نداشت شهرت زیاد این درد سرها را هم داره (البته زحل می گه من تو را کشفت کردم واقعا هم یه جورایی راست میگه) بعد هم دیگه ................................... گل نیلوفر آبی عزیز را دیدیم و با ایشونم آشنا شدیم و یه کم حرف زدیم و اینکه خیلی بچه های خوب و دوست داشتنی بودن بعد زحل یه 2 تا از بچه های دیگه را هم معرفی کرد جناب داوود خطر و حیات طیبه که ما از دور زیارتشون کردیم راستی به دوستمم یه خودکار جایزه دادن برا اینکه عضو شده بود به منم که هیچی ندادن دستشون درد نکنه بعد یه کم که اونجا بودیم دیدم سر بچه ها شلوغ شد ما هم گفتیم دیگه مزاحمشون نشیم و باهاشون خداحافظی کردیم حالا یه چیز جالبم بگم اون روز که من رفتم نمایشگاه بعدن فهمیدم اون روز حیلی شلوغ شده بود غرفه تبیان که با کمبود کاتالوگ و اینا مواجه شده بودن حالا من می دونستم قدمم خوبه اما نه اینقدر بعدم می دیدم مرتب زحل می گه پاشو بیا نمایشگاه پس بگو به خاطر این بود
و این بود خاطره ما از نمایشگاه قرآن و غرفه تبیان و...............
و این داستان دیگر ادامه ندارد [ دوشنبه 88/6/16 ] [ 1:17 عصر ] [ صبا ]
|
||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |